وداع
اندک اندک دامن پرمهر خویش
جمع کرده میروی از کوی ما
از همین حالا دلم بگرفته است
ای حضور تو همیشه دلگشا
باز فصل تلخ هجران میرسد
فصل محرومیت از دیدار تو
فصل دل بستن به عکسی نیمه رخ
مانده از یک جلوه رخسار تو
فصل تنهایی و غربت، بیکسی
ناگهان افتادن از شور و سرور
خاطرات باتو بودن را مدام
در سکوت بیتویی کردن مرور
لن ترانی را شنیدن در جواب
وز سوال خویش گردیدن خجل
سر به زیر افکندن و نالان شدن
غایبانه با تو کردن درد دل
نیشخند کاهلان دیدن به روز
ریشخند جاهلان گشتن به شام
سیلی از آن دشمن مکار تو
روز و شب در هر قدم خوردن مدام
ای خوشا آن کس که در فصل حضور
با لبی خندان صدایش میکنی
میبری در خلوت دولتسرا
با ندیمان آشنایش میکنی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط قانعی زارع در 1393/05/05 ساعت 12:03:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید